ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

عسلی مامان و باباش

مراسم شیر خوارگان و محرم

روز جمعه 9آبان مراسم شیرخوارگان بود که عمه محدثه شبش اومد خونه ما که با هم بریم شیرخوارگان .ساعت 8 صبح آماده شدیم و سالن شهیدین قاسمی رفتیم ولی تو همش گریه میکردی نمیدونم گرمت شده بود یا شلوغی رو دوست نداشتی خلاصه من که از مراسم چیزی نفهمیدم علی اصغر یارت باشه مامان جونی و همه بچه ها رو واسه مامان و باباهاشون نگه داره. اینجا هم دست از سر اون انگشتت برنمیداری قربونت بشم چقدر خوشگل شدی این هم دختر خاله ها افسانه و فاطمه جون که روز عاشورا با ریحانه گلی عکس انداختند ...
13 بهمن 1393

عقیقه دختر گلم

13 مهر همزمان با روز قربان گوسفند رو کشتیم که شب بعدش مهمونی بگیریم ولی متاسفانه بعدش فهمیدیم که همون شب عروسیه و خیلی از مهمونا که فامیلای مامان بودند نیومدن ولی اشکال نداره مهم این بود که برات ولیمه دادیم الهی من قربونت بشم .فیلم گرفتم واسه دخترم ولی عکس ندارم که برات بذارم و تو 2 ماه و سه هفته ات بود
13 بهمن 1393

کادوی خاله

برای اولین بار که رفتیم خونه خاله بزرگه بهت کادو دادند ی لباس خوشجل با یک جفت کفش البته خاله زهره و دایی علی هم دادند که یادم رفته عکس بگیرم اونا هم بهت لباس دادند.دست گلشون درد نکنه       ...
13 بهمن 1393

2 ماهگی

یادم نره که یک ماه و یک روزت که بود یعنی وارد ماه 2 زندگیت شده بودی نی نی دایی به دنیا اومد که اسمشو محمد صادق گذاشتند ...
13 بهمن 1393

اولین روزهای ورود به خانه

سه روزه که بودی عزیزم از بیمارستان اومدیم خونه خودمون و مامانی و خاله ها و دخترخاله ها و پسر خاله امیر حسن توی خونه منتظر ما بودند .وقتی به خونه رسیدیم ممانی برات اسپند دود کرد و ماما اومد تو رو برد حموم و کلی تمیز و خوشکل شدی و پلاک و ان یکاد رو هم بابا برات خریده بود که زدیم به لباست .فدات بشم همش هم خواب بودی                           ...
13 بهمن 1393